. . .



پام رفت تو چاله و محکم خوردم زمین. و واکنش من؟ بدون در نظر گرفتن درد زانو و سوزش دست، سریع بلند شدم و به راهم ادامه دادم. انگار اگه لحظه‌ای مکث می‌کردم و به خودم مهلت می‌دادم تا ترس و درد افتادن رو پردازش کنم، همه‌چیز شدت می‌گرفت و از کنترلم خارج می‌شد. عکس‌العملی که حالا می‌فهمم همیشه داشتم. به جای ایستادن و درک واقعه، می‌خوام سریعا ازش گذر کنم و پشت سر بذارمش. انگار که انکار من از حقیقتِ ماجرا چیزی کم می‌کنه. 
"چیزی تا خونه نمونده. زودتر خودتو برسون. تا گرمی راه برو."

به غم گذشت. به دوری و تنهایی و اسارتِ ذهن و تن. ولی این سوگِ شوم، این از دست دادن و از دست رفتن ناغافل، هرچند که تلخ و سخت و دل‌آزار، بهم ثابت کرد که آدمِ جمع‌ام و تشنه‌ی حضور. درسته که بلدِ تنهایی و خلوت‌ام، ولی این پیله‌ی خودتنیده رو به ذات نه، که به اقتضای زمونه ساختم. 
گاهی حرف‌ها به مرور زمان معنا می‌گیرن و مفهوم پیدا می‌کنن. این هم حکایت من: تطبیق‌یابنده با محیط. ماهیِ به دام افتاده‌ای که می‌خواد دوباره باله‌هاش رو ت بده و شنا کنه؛ شاید هم یه روزی از همین روزا، دل به دریا زد و رفت.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فراز اندیشان پویا دانلود رایگان کتاب سایت هواداری میثم ابراهیمی Vetr | وتر قالیشویی رفوگری تهران اوغلی 88026673_ 26125620 پالت چوبی phpkar رسالت هنر ابشار های ایران و جاذبه های گردشگری طبیعی آنها همه چیز درباره ون